۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

یادم می آید

اگه چشمام و ببندم، حتی گذشت این همه سال و نمی فهمم. همین است دلیل دلبستگی و همین که هر آن چه آن جاست دوست دارم. حتی به قول خیلی ها، نداشته ها، کمبودها و املی ها. ولی چرا هیچ کس، هیچ وقت از داشته های نه چندان آن چنانی و معمولی یادی نمی کند.
نمی دونی چه جوری، از بشکه های آب جو، دولول و توپ بیسبال لذت می برن.

همچین حرف می زنند که انگار هیچ جای دنیا، بالکن با بند لباس نداره و انگار همه ی محله ها رو کریستالی و بی نقص می سازن...نمی دونم من که دلم برای اون آپارتمانهای خاص و یه خورده اون ور تر دیوار کاه گلی با یه درخت گردو درست وسط کوچه، تنگ شده.