تاراج آرامش
وطن، در یاد و خاطرهام همیشگی وجاودانی، اگر چه انگار، دیرگاهی است که چهره ات، آماج سیلی های بیامان شدهاست. کی و چگونه سبزیت خار چشم سیاه اندیشان بیهویت شد. وطندوستی را عجیب هوایی غبار آلود گرفته است. با بوی زمین تازه بارانزده، یاد لحظه لحظه ی بودن با وطنی که در یاد داری می افتی، ولی امان از تلنگور سنگین حقیقت، که چهرهی شهرم را جلادان ریا کار خونین کرده و پیکرش را دریدهاند. سهمگین باری است این جدایی، با خود زمزمه می کنی که چه توان کرد، انگار تا بودست همین بودست. انگار چند سالی که وطنت تو را در آغوش داشت، شیطان در کاخ سیاهش، یارانش را میپروراند. دلت را به وعدهی او که وعدهاش نگهداشته است ،آسوده میکنی. ولی انگار آرامی نیست، انسان وطن به تاراج رفته را.