۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

کتابهای قدیمی

در حال گشت و گذار در گوشه و کنار شبکه ی جهانی بودم که یه لینک خیلی جالب دیدم. در مورد این که آموزش و پرورش تمام کتابهای درسی را روی سایتش گذاشته. بدون معطلی وارد شدم و قفل فایل ها رو سریع باز کردم و به کتابهای علوم تجربی دبیرستان بعد راهنمایی و پس از اون پیش دانشگاهی یه نگاهی انداختم. همه خیلی جالب بودن و کلی سر گرم شدم. ولی یک اشکال اساسی داشتن، هیچ کدوم اون هایی که من خوانده بودم، نبودن. همه ی اون کتابها، کتابهایی که اون همه با هاشون وقت گذروندم، به خصوص در سال طولانیه کنکور، حالا کتابهای قدیمی شده اند و جزئی از تاریخ. دیگه حالا از سال آخری که با اون کتابها سر کردم هشت سال می گذره و انگار، درست همین دیروز بود.

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

پیام دوستی

حتما جشن گشایش المپیک رو دیده اید. از این که شبکه ی محترم NBC این مراسم رو مستقیم پخش نکرد که بگذریم. مراسم زیبا و کاملا غیر قابل پیش بینی چینی ها، به اندازه ی کافی هنرمندانه، تماما به روز و به گمانم کاملا تحسین برانگیز بود. ولی آن چه بیشتر از مستقیم پخش نشدن این مراسم خجالت آور بود، نظرات مجریان و یا همون تحلیلگر ها در زمان جشن و آمدن تیم ها بود. به نحوی که یکی از اونها در وصف بخش اول برنامه، همان طبل زنها، اون رو کسل کننده و حتی ترسناک نامید. قبل از پخش مراسم هم، یک برنامه نیمه مستند در مورد مشکلات سیاسی، حقوق بشر و بدبختی های چین پخش شد. و حتی در زمان رژه ی کشورها هم از هر فرصتی برای صدور بیانیه ی سیاسی استفاده کردند. جای شکرش باقیه که المپیک نماد صلح و دوستی است.

چین اولین کشور شرقی است که تا حدودی مستقل از غرب پیشرفت خیره کننده ای کرده و حتی دو کشور ژاپن و کره جنوبی را پشت سر گذاشته است. این مراسم پرده برداری از شرق مدرن بود. با این که نباید از کاستی های چین به راحتی گذشت ولی به راحتی می توان اضطراب را در چهره ی غرب در مواجهه با این چین مشاهده کرد.

نه تنها برای چین بلکه برای تمام شرق این یک اتفاق بزرگ و شاید فراموش نشدنی است. امیدوارم که روزی کشور ما هم به یک الگوی بومی و هوشمند توسعه دست پیدا کند. آن زمان می توان به میزبانی شایسته ی چنین رویدادی هم امیدوار بود.

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

"هم"

از همون بچگی، وقتی تو خیابان ها، این ور و اون ور، پرسه می زدم. حالا تنها یا با دوست و آشنا، اون همه آدم، با قیافه و تیپهای معمولی و عجیب و غریب، را که می دیدم. کلی در موردشون فکر می کردم. که کجا زندگی میکنن. مادر بزرگ، پدر بزرگ، خاله، عمو و خیلی کسا و چیزای دیگشون، چه شکل و حالتی دارن. دلم می خواست بدونم اونام در مورد همه ی آشناهای برای من نا آشناشون همین جوری مثل من فکر می کنن. بعد بدون اینکه بخوام، خودم و جای اونا می دیدم و بد جوری احساس تنهایی می کردم. چون فکر می کردم دیگه توی این جای جدید هیچ کس آشنا نیست. مدتی طول کشید تا بفهمم که اگه جای هر کدوم از اون آدما بودم، خوب همه ی دور و وری ها رو می شناختم.

دیگه می خواستم بدونم، چند تا از این آدمها زندگی خوبی دارن، دلشون خوش و به قول مردم گفتنی، خوشبختن. انگار می خواستم بدونم این حرفا و کلمات یعنی چی، آدما چه جوری این چیزارو احساس می کنن. زیاد طول نکشید که فکر کردم. شاید همه ی این احساس ها و کلمات از "هم" شروع میشه. همونی که توی همدمی، همدیگه، همراهی، همدردی، همفکری و ... آرام و بی صدا بدون این که کسی متوجه بودنش بشه، هست.